Sunday, April 26, 2015



دلنوشته ای کوتاه از خالد حردانی بنام : تقدیم به خانواده های زندانیان اعدامی
بگونه : به کاغذ سپید دفتر خاطراتم خیره شده بودم، نمی دانستم چه بنویسم تا قلبم آرام بگیرد، هرچه دنبال کلمات میگشتم بیشتر اونهارو درذهنم گم می کردم ، گوئی ذهنم در تاریکی گم شب قدم گذاشته است ، گفتم داستان کوتاهی بنویسم از سرگذشت کودک یک آدم اعدامی، از کابوسهای شبانه ومشقهای زندگی آنها پس مرگ واعدام پدریا مادر داستان بنویسم، با خود فکر کردم حالا باید توی این شهر دراندشت گشت تا این کودک شباهنگ ستاره صبح ، مورد اشاره داستان را پیدا کرد، ولی واقعیت این است که نیازی به گشتن نبود، چون هرجا نگاه می کنی تصویر شاپرک زخمی تاریخ را می بینی گویی آئینه ی بزرگ که هزاران هزار تکه شده است وهرتکه آن تصویری ازتو را درخود منعکس می کند، دردها ورنج ها ی مشترک بین تو وکودکان آدم های اعدام شده چند سال گذشته بسیار بسیار زیاد است ، اما من به دنبال یک کودک خاص هستم که شعله های مقدس نورسپید بامداد سرزمینم درچشمان اوست، او درون چشمه خود عشق و زندگی را همراه با شقایق وحشی دشتهای سرزمینم را پنهان کرده است او همانجاست ، کنار خیابان گل و یا قال می فروشد، درمدرسه شین آباد تصویر زیبای او را به آتش کشیدن، و یا شاید سلسبیل دختر تهمینه بداوی باشد یا شاید فرزند اعدامهای دهه 60 باشد، کسی چه می داند، بی اختیار یاد شعر کوتاه افتادم که چندی پیش به ریحانه تقدیم کرده بودم ، آن را به واژگان ذهنم زمزمه کردم.
امروز صبح که بیدار شدم
سلول کوچک ام به هیچ روزنه ای بوی ریحانه می داد....
اویک زن بود!؟
گناه ریحانه فقط همین بود.
پاورقی خاطرات خالد حردانی
#ایران #زندان #ریحانه #اعدامی #خانواده #کودکان #تاریخ #خالد_حردانی
 
 

No comments:

Post a Comment